جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم


خدایا...

خدایا تا به حال کسى را دوست داشته اى ؟؟
بوسیده اى ؟؟
به اغوش کشیده اى ؟؟
میدانى هم اغوشى یعنى چى؟؟
میدانى وقتى کسى را دوست دارى،حرام حلال ثواب گناه وجود ندارد؟؟
میدانى بهشت یعنى اغوش او ؟؟
خدایا کفر نمیگویم دوستش دارم


من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی


عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است

هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است

بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش

که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟

مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز

مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است

دامنش دامنـــه های سبلان است ...چقدر

طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است

مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش

از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است

ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان

تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است

تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!"

لعنتـــی بـاز فقط حرف دو پهلو زده است!

عبدالمهدی نوری


پنج سالم بود

خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد

به او فحش دادم

و با خود فکر کردم :

او بی رحم ترین خواهر دنیاست !

 

در تاریکی گریه کردم

بیهوش شدم

به هوش آمدم

سربازان خواهرم را کشته بودند

 

از احسان افشاری


به کمال ِ عجز گفتم

که به لب رسید جانم!

به غرور و ناز گفتی:

تو مگر هنوز هستی؟!