مرگ احساس
خوبین همگی
امروز بی مقدمه میخوام بنویسم
داشتم نگاه میکردم وبلاگم رو دیدم حدود 20 تا پست تایید نشده دارم که هیچ وقت نزاشتم ببینید یا بخونین
شاید دلیلش این بوده میخواستم تو دل خودم باشه
شاید خودخواهی باشه
شاید غرور
ولی هر چی هست آرومم کرد وقتی مینوشتمشون
یکسالی میشه سعی کردم عوض بشم و به خصوص عوضی
یا آدم سرده بی روح و سنگ دل
مثل بعضی از آدما...
سنگ دلی و سرد بودن رو تونستم تو این یه سال باشم و به شدت بی تفاوت نسبت به بقیه و کاراشون مشکلاتشون
درست برعکس آدمی که 27 ساله اونجوری بودم و زندگی کرد
نماز خوندنم تعطیل شده این روزاا(که میدونم خیلی بد بیاریا و اتفاقا سره این موضوع باشه که خدا میخواد برگردم پیشش ولی قربونش برم فعلا لجبازی کردم باهاش و با خودم)
یه پیامی مرداد ماه تو خصوصی یه شخصی برام گذاشته بود
یادمه بهم گفت پاک بمون 5 سال پیش
وقتی نگاه میکنم میبینم از وقتی از هم جدا شدیم من دیگه اون آدم نبودم و نشدم و نخواهم شد
بعضی عشقا و احساسا تا قیامت باهاته و برات مقدسه و همیشه گوشه ی قلبته
حتی اگه ازدواج کنی و بچه دار بشی
بعضی حسا و بعضی آدما رو نمیشه فراموش کرد هر چقدرم بخوای تلاش کنی
نمیخوام از زندگیم بنویسم از اینکه دارم چیکار میکنم
نمیدونم چرا
شاید دلیل اصلیش این باشه که اگه بنویسم و شما بخونیدش حس میکنم سرک کشیدین تو تنهاییم
تو غمام
تو ناراحتیام
شاید یه ضعف میدونمش
شاید الان درد و دل رو یه ضعف و شکست بدونم
شاید دلم نخواد کسی از زندگیم بدونه که چی شده و چی بهم گذشته و چی داره میگذره
تقریبا همه رو از دور خودم روندم و فراری دادم
به بهونه های مختلف رابطمو با آدمایی که شاید ماه ها و یا سال ها در رارتباط بودم قطع کردم
میدونین چرا
شاید دوست نداشته باشم آدم سردی و عوضی ای و بی تفاوتی باشم برا کسایی که خیلی برام با ارزشن
شاید نمیخوام آزاری از سمت من به اونا برسه
پس تصمیم گرفتم تو زندگیم نباشن
نبودنش رو با اینکه سخت بوده و هست به جون میخرم برای اینکه آزارشون ندم
چون یه سالیه اون آدم خوب،مهربون،با محبت،یا معرفت، و هر صفت خوبی که بهم نسبت میدادن رو تو خودم کشتم و خاکشون کردم زیر یه خروار خاک و روشونم پوشوندم و حالا حالا ها هم قصد ندارم از زیر خاک درشون بیارم
چیزی برام نمونده که در بیام
تنها چیزی که برام میونده و فعلا چسبیدم بهش دانشگاه و غرورمه
نمیدونم این آدما چی میبینن تو من
فکر نکنین خود شیفته هستم یا کس خاصی
ولی از همون اول ترم 1 و تا حالا یه جورایی همیشه تو مرکز توجه و اعتبار تو دانشگاه و همکلاسیا و استادا شدم
در صورتی که روز اول دانشگاه به خودم میگفتم
اون حسین مرده
میخوام مثل یه آدم گمنام بیام سر کلاس
با هیشکی حرف نزنم و بعد کلاس برم دنبال کارم
ولی نشد
نمیدونم چرا
با اینکه ازش فرار میکردم
آخ که چقدر دوس دارم از این شهر لعنتی برم
برم شهری که یه آدم غریبه ی به تمام معنا باشم
خودم باشم و خودم و خدام
بودن و نبودم فرقی نکنه
یه آدم نامرئی باشم
نامرئی بودن و دیده نشدن و این روزا خیلی دوست دارم و دائم تو فکرم میاد
فعلا هر چی نوشتم بسه
شاید یه روزی دوباره شروع کردم به احساسی نوشتن و از دل نوشتن و از احساس دوست داشتن نوشتن
ولی فعلا که خبری ازش نیست
پس دنبال یه عشق و یه رابطه و یه احساس ذوست داشتن تو وبلاگم و تو خودم نگردین
معرفی میکنم
حسین پناهی هستم یه ساله که تونستم احساس رو تو وجودم بکشم