جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

تمام مردها را
جلوی گلوله‌ها فرستادی
فرمانده!
حالا بگو
برای پس گرفتن ِ آغوشی که
تمام وطنم بود
به کجا لشگر بکشم؟


أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ


اسـتـادی می فـرمـود :

ایـن آیــ ه معـنـایـش ایـن نـیـست کــ ه 

"
بـا ذکـر خـدا دل آرام می گـیـرد "

این جـمـلــ ه یـعنی خــدا می گـویـد:

جوری سـاختــ ه ام تـو را کــ ه جـز بـا یـاد من آرام نـگیـری !!

تـفـاوت ظـریـفے است .

اگر بیقـرارے ؛

اگر مشوشے ؛

اگر دلتـنـگے ؛

اگر دلگیرے ؛

گیـر کـار آنجـاست کـه هـزار یـاد ، جـز یـاد او 

یـا علـاوه بـر یـاد او در دلـت جـولـان میدهد...


باور نمی کنم که مرا هم خریده ای


باور نمی کنم که مرا هم خریده ای

 

آخر مگر ز عبد فراری چه دیده ای

 

لایق نبوده ام بنشینم کنار تو

 

با لطف خود مرا به حضورت کشیده ای

 

هرگز به روی من نزدی عبد عاصی ام

 

اصلاً نگفته ای که تو پرده دریده ای

 

با این همه گناه و خطایی که داشتم

 

هرگز ندیده ام ز گدایت بُریده ای

 

گفتم دگر ز چشم تو افتادم ای خدا

 

امّا هنوز در بر من آرمیده ای

 

من بی توجّهی به تو کردم ولی مُدام

 

ناز مرا به خاطر زهرا کشیده ای

 

ماه مبارک است و دلم شد سرای تو

 

از روح خود دوباره به جسمم دمیده ای

 

شرم از عذاب نوکر زهرا نموده ای

 

گفتی بیا که نوکر قامت خمیده ای

 

وقتی میان کوچه زمین خورد مادرم


آنجا صدای ناله ی او را شنیده ای


محمد فردوسی

گویند

گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود ، جوانی از آنجا می گذشت ... ؛


جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟ این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد ؛

یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود ؛

در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید ؛
جبرئیل گفت: ای یوسف ، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی ، حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 باز نماز می خواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار میکند ... !!!

حواست هست

حواست هست یک تابستان دیگر هم گذشت و هیچ معجزه‌ایی نشد؟ حالا باید دوباره دل‌خوش کنیم به آمدن ِ پاییز، یک پاییز ِ خو‌ش‌رنگ، آبی باشد، لاجوردی باشد، بنفش ِ یاسی باشد حتا، یک پاییز ِ زرین با کلی خاطره‌ی خوب! مهر و آبان و آذرش تو را یاد ِ هیچ خاطره‌ی خیسی نیندازد، که دل کندنش آسان‌تر از دل ِ بستنش باشد، پاییزی که دربند و درکه‌اش باران خورده باشد آفتابی نباشد، یک پاییز ِ دوست داشتنی که فقط مال ِ من و تو باشد! مال ِ ما آدم‌های پاییزی، می‌مانیم به اُمید ِ پاییزی که نه از فاصله خبری باشد نه از درد نه از زخم نه از جنگ نه از فقر، به اُمید پاییزی که وقتی به آخر رسید جوجه‌ایی از جوجه‌های‌مان کم نشده باشد!