جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

ای که مارا در زمستان دیده ای با پشت خم

این زمستان را نبین ماهم بهــــــــــــــــاری داشتیم

ﺍﺣﻤﻖ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ


گفتی بازی برد و باخت دارد

ولی زبانم بند آمد بگویم که من بازی نکردم

من با تو زندگی کردم!

ذهن را درگیر باعشقی خیالی کرد و رفت

جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت

چون رمیدن های آهو ناز کردن های او

دشت چشمان مرا حالی به حالی کرد و رفت

کهنه ای بودم برای دست های این و آن

هرکسی مارا به نوعی دستمالی کرد و رفت