ای که مارا در زمستان دیده ای با پشت خم
این زمستان را نبین ماهم بهــــــــــــــــاری داشتیم
ﺍﺣﻤﻖ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ
گفتی بازی برد و باخت دارد
ولی زبانم بند آمد بگویم که من بازی نکردم
من با تو زندگی کردم!
ذهن را درگیر باعشقی خیالی کرد و رفت
جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت
چون رمیدن های آهو ناز کردن های او
دشت چشمان مرا حالی به حالی کرد و رفت
کهنه ای بودم برای دست های این و آن
هرکسی مارا به نوعی دستمالی کرد و رفت