جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

دلـــم می گیرد وقتی می بینم او هست...


من هم هستــــم...


اما "قســـــــمت"نیست!

قــــلـب


مهمانخانه نیست،


که آدمــــها بیایند...


دو سه ساعت،یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند!


قــــلب


لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته شود،


و در پاییز،باد آن را با خودش ببرد!قلب؟!


راستش نمیدانم چیست!


اما این را میدانم


که جای آدمــــــهای خیلی خوب است...

قدم نزن اینـــجا


این شعرها آنقدر بــــــارانی اند


 که میترسم تمــــام لحظه هـــــایت خیس شوند...!!!

من بودم و


 تــــــو


و یک عالمه حرف...


و ترازویی که ســــهم تو را


از شعــــرهایم نشان می داد!!!


کاش بودی و


می فهـــــــمیدی وقت دلـــــتنگی


یک آه


چـــــقدر وزن دارد...


ســــاده نگذر !


نگاهــــت را کوک کن


شایــد ...


کسی راز دلت را پیدا کــرد٬


و با خیسی چشمانت هم آغوشی کـــرد