بگذار همه بدانند
چه قدر دلم میخواست روی شانههای تو
به خواب روم.
تو آرام بلند شدی
دستهایم را از هم گشودی
موهای پریشانم را شانه زدی.
حالا این دختر کوچک
که مدام تو را میخواهد
خستهام کرده است.
او حرفهای مرا نمیفهمد
بیا و برایش بگو
که دیگر باز نخواهی گشت
پایی که هم پای تو باشد...
قلبی که برای تو بتپد...
چشمی تو را ببیند...
ذهنی که درگیر تو باشد...
و لبهایی که نام تو را تلاوت کند...
همه ی اینها که باشد...
تمام کائنات پیش چشمانت ناپدید میشود...
در خلسه ای شیرین و شورانگیز فرو می روی....
زمان ثبت میشود...