جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

بگذار همه بدانند


چه قدر دلم می‌خواست روی شانه‌های تو


به خواب روم.


تو آرام بلند شدی


دست‌هایم را از هم گشودی


موهای پریشانم را شانه زدی.


حالا این دختر کوچک


که مدام تو را می‌خواهد


خسته‌ام کرده است.


او حرف‌های مرا نمی‌فهمد


بیا و برایش بگو


که دیگر باز نخواهی گشت

با مـــن رفـت و آمــد نکـن!


رفتــن فعل قشنگــی نیست،


با مـــن فقط راه بیـــآ

بیزارم از آزادی



وقتی در دستهای تو اسیرم!!!

دستی ناب و دست نخورده در میان دست هایت...


پایی که هم پای تو باشد...


قلبی که برای تو  بتپد...


چشمی  تو را ببیند...


ذهنی که درگیر تو باشد...


و لبهایی که نام تو را تلاوت کند...


همه ی اینها که باشد...


تمام کائنات پیش چشمانت ناپدید میشود...


در خلسه ای شیرین و شورانگیز فرو می روی....


زمان ثبت میشود...

بوی تـــــو می آیــد


و مـــن


مدام فکر می کنــم


بایــــد


در آغوش کشیـــــده شوم