جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

من بزرگ شده ام


آن قدر که


دلم سادگی کو دکی هایم را می خواهد


گاهی دلم از سن و سالم می گیرد


می خواهم کودک باشم


بزرگ که باشی


باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی

چه ​طعمی دارد​


دویدن ​میان گندم زار​

وقتی

برای ​دلخوشی هم که شده​


خیال ​کنم​


تـــــــــو ​


برای لمس خرمن موهای من​


حاضری ​هزار هکتار​


خوشه ی گندم را​


به ​دنبال من بدوی

قـــــانعم...


او قســــمت مــــن نبــــود


مــــال مردم بـــود


قــــــربــــــون دل خودم  که مـــــال مرد خور نیست!

آرزو بکن...


گوش های خدا پر از آرزوست و دستـــهایش پر از معجزه...


آرزو بکن...


شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد

پنجره را هم دو جداره کردن


میدانی؟!


توطئه ای در کار است...


می خواهند سرم را گرم کنند


در ایـــن سردی نبودنت...