صنــــدلی کنــــار مــن
طـــــاقت اش زیـــــــاد است...!!!
راست است که دوست داشتن آدمی را دست و دلباز میکنـــد
طوریــــکه حتی از دست میدهی کسی را که به خاطـــرش
از همه گذشته ای
هنگامیکه برای یک نفر وقت میگذاری،
قسمتی از زندگیت را به او می دهی
که دیگر باز پس نمیگیری...
دلــــم یک اتفاق ســاده میخـــواهد...
مثل شکســــتن گلدان شمعدانی کنار حوض
مادر بزرگ و در پی آن غرغر های بی امانش...
و خنده های ریز ریز کودکی که دستپاچه تکه های گلدان
فیروزه ای او را جمع میکند...
یک رویای ناب...
مثل مشت کردن اولین خوشه ی نور در آخرین ظهر تابستان
و گریز زیرکانه اش از لابه لای انگشتانم...
یک حضور بی موقع...
مثل رسیدن مهمان سر زده ای که سال ها بودنش
را فراموش کرده بودم...
دلم یک آرزوی محال میخواهد...
مثل بودن تو...
میتواند سوســــــوی چراغ کوچکی از امیـــــد را
در دلی زنـــــــده کند
گاهی لازم است به آنـــــهایی که برایت مهمند
بفهمــــــــانی که هستــــــی...
تا آخــرش
خدا ...