-
[ بدون عنوان ]
1391/08/07 20:19
آنقدر هوای حوصله ام سرد است،که انگشتان احساسم سِر شده است... خدا جان،دیگر توان خواستن ندارم...امشب،تو دعا کن...من می گویم: آمین...!
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/07 20:18
سالهاست در گلو مانده اند...!کم کم دارد به بغض هایم خمس تعلق می گیرد…!
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/07 20:15
دلم چندین سال است روزه ی عشق گرفته است ! اذان افطارش را تو بگو
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/07 20:10
چشم در چشمانم دوخته ای و با نگاهت ناگفته ها را می گویی... چقدر زیاداست اندوه ناگفته ها... آنقدر که هنوز لب نگشوده ای اما چشمانم سیلاب غم راه انداخته اند... و من شرمگینم در برابر چشمان دریایی تو...
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/07 19:57
فکر کسی است در سر و جنگی است در دلم / احساس می کنم که پلنگی است در دلم آتشفشان مهر کسی ذوب می کند / هر قدر خشم و کینۀ سنگی است در دلم عشق آمد و تمامی اندیشه ها بسوخت / با هر نشان و نامی و ننگی است در دلم خورشید دوست شعله کشید از درون من / بر باد رفت هر چه سردی و تنگی است در دلم قلبم کویر بود پر از خاک و خار و سنگ /...
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/07 19:54
مـَ.ن همـ ــینمـ .. خـوب تمـ ــآشـا ڪـُטּ ..! בُختــَرے ڪـہ براے בاشتــنــت .. تمــامـــ شبـــ را بیـבار مـے ما نــَـב و با تـ ـویــے ڪـہ نیــستے حرف مے زنــَـב ..! בختــرے ڪـہ ... زانــو میــزنـב لبــہ تختــش و چشمــــانش را مــے بنـבَב و تنــــهـا آرزویـــَش را براے هـــزارُمیـــن بـــــار بـہ خـُـــבا یـــاב آور...
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/05 22:33
رام می آید آرام و تو حتی صدای قدم هایش را نمیشنوی حتی او را نمی بینی و شاید حضورش را هم حس نکنی. آرام در جانت رخنه میکند در تمام وجودت ریشه میزند و زندگیت را تسخیر میکند آنگاه تو چیزی در رگ هایت حس میکنی که آرام و قرارت را بریده و این همان عشـق است که در جانت رخنه کرده
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/05 22:32
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید پس ، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید . . . چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور چون گذشته هرگز برنمیگردد اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند به آن فکر کن . . . .
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/05 22:31
هر لحظه تورا صرف می کنم آهای همیشگی ترینم... تمام فعلهای ماضیم را ببر چه در گذر باشی چه نباشی برای من استمراری خواهی بود من هر لحظه تو را صرف میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/05 22:30
و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری...و نه آدم خودش میداند دردش چیست و نه هیچ کس دیگر...!فقط میداند هرچه هوا سردتر میشود دلش آغ وش گرم میخواهد
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/05 22:24
خدایا مرا ببخش بخاطر تمام درهایی که کوبیدم و خانه تو نبود...
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/05 19:59
گـــآهی هــَوس مـــــیکنم شمــــآره ات رآ بگـــیرَمُ دوبـــــآره تپـــــیدنِ ایــ ن قــــلبِ لعنـــتی رآ احــــسآس کنم خـــیلی وقــت دیگـــر هیــچ چــیز آن رآ نمی لرزآنَــــد! جــُز شـوقِ دوبــــآره شــنیدنِ طنـــینِ ِ صــــدآیِ تـــو!
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/05 19:58
تنها که باشی آرزو میکنی یکی صدات کنه حتی اشتباهی....
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:44
بدون یـــار.. و خــدا خواسـت که یعقوب یک عمر نبیند.. شـهر بی یار مـگر ارزش دیــدن دارد؟
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:44
این روزا اگه خون هم گریه کنی عمق همدردی دیگران باتو،فقط یک کلمه است: آخــی ..
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:43
تو به من فکر می کنی و من تا به تو فکر می کنم هستم!
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:41
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام با تو بودن زهمه دست کشیدن دارد
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:40
مــــن چـرک نویس احساسات تو نیستـم .:دوستت دارم: . هایت را جــای دیگــر تمریــن کن..
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:39
صدایت نمیکـــــنم که برگـــــردی مهــــــم باشم خودت برمیــگردی..
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:34
ای کـاش میفهـمیـدی وقتی یه مــرد واست گریه میکنه یعنی از همه چیزش برات گذشته..
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:26
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست! قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست! گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن! من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست من همین قدر که با حال و هوایت...
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:24
می دانی؟! بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی ! بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادت نمیشوند ! بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکر اند و دست نـخورده ! دیده ای ؟! شنیده ای ؟!
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:23
خدایا..!! کاش اعتراف کنی جهنمی در کار نیست برای ما همین روزهای برزخی زمینی کافیست!
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:22
به زمین میزنی و می شکنی عاقبت شیشه امیدی را سخت مغروری و می سازی سرد در دلی، آتش جاویدی را دیدمت وای چه دیداری، وای این چه دیدار دل آزاری بود بی گمان بره ای از یاد آن عهد که مرا با تو سرو کاری بود دیدمت وای چه دیداری، وای نه نگاهی، نه لب پرنوشی نه شرار نفس پرهوسی نه فشار بدن و آغوشی این چه عشق است که در دل دارم من از...
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:18
به روی زندگی دو خط زرد می کشم و چشم عاشق تو را که گریه کرد می کشم تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش که من بدون چشم تو چقدر درد می کشم
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:16
ببخش مرا که برای نگاهت کافی نبوده ام ببخش اگر دستانم ، برای نگاه داشتنت کوچک بود ببخش مرا اگر در قلبم جا شدی و دیگر برای هیچ جا نبود اکنون که مرده ام مرا ببخش اکنون که عاشقم مرا ببخش ببخش مرا به خاطر تمام لبخند هایت که عاشقم کرد و به خاطر تمام اشکهایم که گرفتارت کرد ببخش اگر آنقدر با تو هم درد شدم تا درد هایت زیاد شد...
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:11
معشو قه ای پیدا کرده ام به نام روزگار !!!! این روزها سخت مرا به بازی گرفته است !!!....
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:10
تو بزرگ ترین آرزوی منی... حتی اگر برآورده شوی... باز هم... تو را آرزو میکنم…
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 21:08
قلبم را عصب کشی کردم دیگر نه از سردی نگاهی می لرزد... و نه از گرمی آغوشی می تپد...!
-
[ بدون عنوان ]
1391/08/04 11:39
چترم را جا گذاشتم . . . آخ که چقدر دوست داشتنی ست این دروغت وقتی که دوتایی زیر باران خیس می شویم و می دانم عمدا چترت را نیاوردی.