جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

قلبم را عصب کشی کردم


دیگر نه از سردی نگاهی می لرزد...


و نه از گرمی آغوشی می تپد...!

چترم را جا گذاشتم . . .
آخ که چقدر دوست داشتنی ست این دروغت
وقتی که دوتایی زیر باران خیس می شویم
و می دانم عمدا چترت را نیاوردی.

قصه اصحاب کهف شوخی ست اینجا یک روزکه بخوابی همه تورا از یاد خواهند برد

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

سوختم ، خاکسترم آتش گرفت


چشم وا کردم ، سکوتم آب شد

چشم بستم ، بسترم آتش گرفت


در زدم ، کس این قفس را وا نکرد

پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید

آب در چشم ترم آتش گرفت



حرفی از نام تو آمد بر زبان

دستهایم ، دفترم آتش گرفت

و چشمان ات راز ِ آتش است.

 

و عشق ات پیروزی ِ آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد .

 

و آغوش ات

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

و گریز ِ شهر

که با هزار انگشت

به وقاحت

پاکی ِ آسمان را متهم می کند .