جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

صدایت نمیکـــــنم که برگـــــردی

 

مهــــــم باشم

 

خودت برمیــگردی..


ای کـاش میفهـمیـدی

 

وقتی یه مــرد واست گریه میکنه

 

یعنی از همه چیزش برات گذشته..

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست

بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی !

بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادت نمیشوند !

بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکر اند و دست نـخورده !

دیده ای ؟!

شنیده ای ؟!

خدایا..!!

کاش اعتراف کنی

جهنمی در کار نیست

برای ما همین روزهای برزخی زمینی کافیست!