جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

اما
   با این همه
تقصیر من نبود
                  که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود
               که من
                        بد شدم!

...«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟

یک فریب ساده و کوچک .

آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جر با او نمی خواهی .

من گمانم زندگی باید همین باشد .

نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

 

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

 

برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ی ستارگان

 

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من ، تن تو مال او

 

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

گذشتم از تن تو زآنکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

 

اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

 

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او !

گذشت و رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او !

حوا که بغض کند حتی اگر خدا سیب هم بیاورد تنها آغوش آدم آرامش می کند!!!


دیگر یس است

تو بردی و من......

من باختم.



تو قرار از این دل من برده ای


و من دل به آن همه زیبایی تو باخته ام


دیگر بس است این همه دلبری عزیزکم