جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

عشق,خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد.عشق خودش آهسته آهسته وازگوشه ای می آیدودرگوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا مینشیندوتومتوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند.کم کم مثل ساقه ی مهرگیاه در تمام جانت می پیچد و ریشه میدواند,به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی...

عاشق هم شدی....... مثل زلیخا سمج باش....... آنقدر رسوا بازی در بیار........

تا خدا خودش پا در میانی کند...

کاش جای پاییز تو با مــــهر می آمدی...

سر سوزنی اگر مرا میخواست ... زمین و زمان را به هم میدوختم

من معجزه نبودم.... تو هم نبودی ولی ما....باید که برای هم اتفاق می افتادیم!!!!