جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

از نویی شعرم پیداست کهنگی عشقت !

ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﻧﺒﺎش

ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻭقتها ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ “ﺗﻮ” ﺩﺭ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ !

حسادت یا خساست ؟

اسمش را هرچه میخواهی بگذار ، 
من میخواهم تو فقط عزیز دل من باشی !

بگذار لبهایت برای بوسیدن باشد

چشمهایت به اندازه ی کافی حرف برای گفتن دارد . . .

دوست داشتنت بوی باران می دهد

همان قدر بی مقدمه ، همان قدر بی دغدغه

فقط یادت باشد مثل باران مرا بی واسطه دوست داشته باشی . . .