از نویی شعرم پیداست کهنگی عشقت !
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﻧﺒﺎش
ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻭقتها ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ “ﺗﻮ” ﺩﺭ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ !
حسادت یا خساست ؟
اسمش را هرچه میخواهی بگذار ، من میخواهم تو فقط عزیز دل من باشی !
بگذار لبهایت برای بوسیدن باشد
چشمهایت به اندازه ی کافی حرف برای گفتن دارد . . .
دوست داشتنت بوی باران می دهد
همان قدر بی مقدمه ، همان قدر بی دغدغه
فقط یادت باشد مثل باران مرا بی واسطه دوست داشته باشی . . .