در آغوش خــــدا گریستم تــا نوازشم کند ....
پـرسید :
فرزندم پس آدمت کو.... ؟؟
اشک هایم را پـاک کـــردم و گفــــتم :
در آغوش حـــوای
دیگریـست .
بی شک آغوش توووووووووو
از عجایب دنیاست
واردش که می شوم زمان بی معنا
می شود.
هیچ بعدی ندارد.
بی آنکه نفس بکشم ،
روحم تازه می شو د.