جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

 

در آغوش خــــدا گریستم تــا نوازشم کند ....

 

پـرسید :

فرزندم پس آدمت کو.... ؟؟

اشک هایم را پـاک کـــردم و گفــــتم :

 

در آغوش حـــوای

دیگریـست .

من مسئله ی ساده ای هستم!

حل می شوم روزی
.
.
.
در آغوشت.

لعنت به تو ای "دل"

که همیشه جائی جا می مانی

که تو را نمی خواهند...!!

حــــــــوصله خواندن نــــدارم

حــــــــوصله نوشتن هــــم ندارم

این هـــــمه دلـــتنگی

...


دیــــگر نه با خـــواندن کـــم میشود , نه نـــــوشتن

دلــــم لـــــمس آغوشــــــت را میخواهد

فقط همـــــــین.

بی شک آغوش توووووووووو

 

از عجایب دنیاست

 

واردش که می شوم زمان بی معنا

  

می شود.

 

 هیچ بعدی ندارد. 

 

بی آنکه نفس بکشم ،

  

روحم تازه می شو د.