جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

ک روز می بوسمت...

می خندم و می بوسمت.

گریه می کنم و می بوسمت.

یک روز می آید که از آن روز به بعد ، من هر روز می بوسمت.

لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ، و بعد هر چه بادا باد :

می بوسمت !

یک روز می بوسمت.

یک روز که باران می بارد.

یک روز که چترمان دو نفره شده.

یک روز که همه جا حسابی خیس است.

یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ.

آرام تر از هر چه تصورش را کنی ، آهسته ، می بوسمت ...

یک روز می بوسمت . . .

فوقش خدا مرا می برد جهنم !
فوقش می شوم ابلیس !

آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی . . .

جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت . . .

وای خدا !

چه صفایی پیدا می کند جهنم ...!

بوسه‌هایت انار را می‌ترکاند

نفس‌هایت سیب را می‌رساند

آغوشت ابر را می‌باراند

پائیز ترینی

تو!

یک لحظه ... زندگی تو از دست می رود

وقتی کسی که هستی تو هست می رود

 

شاید که اندکی بنشیند کنار تو

اما کسی که بار ِ سفر بست می رود

 

آنکس که دل بریده ، تو پا هم ببرّی اش

چون طفلی از کنار تو با دست می رود

 

رفتن همیشه راه ِ رسیدن نبوده است

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ...

 
بگذار که با بوی تو آرام بگیرم

از پنجره ی روی لبت کام بگیرم


 بگذار در این لحظه که لبریز تو هستم

 با باز دمی از نفست وام بگیرم


مانند غزل داغ ترین واژه ی خود را

از ساده ترین بوسه ی لبهام بگیرم



 من منتظرم تا تو از این کوچه بیایی

  تا زیر قدم های تو ایهام بگیرم


این بار دلم را به خودم پس نفرستید

تا قلب هوایی شده را رام بگیرم


من آمده ام تا لب این پنجره امشب

 یک بوسه ی داغ از تو سرانجام بگیرم