جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

من کفر نمی گویم

فقط می ترسم !

تو باشی نمی ترسی؟

وقتی اجابت هیچ دعایی را به چشمانت نبینی ؟!

هیچکس به چشمانت و معصومیت نگاهت

ننگریست !

نگاه همه خیره ماند بر آنچه از دیدگان پنهان کرده ایی...

آری مردم ما چنین اند نازنین...

من تمام اندیشه ام نرمی انگشتان توست...

هنگامی  بر پهلوهایم کشیده می شوند!

کسی در من به نماز آیات می ایستد .

وقتی ترس نبودنت

یکباره در دلم سرازیر می شود!

کاش می دانستی که

آدمها هرچقدر بزرگتر میشوند

دلشان بیشتر بغل میخواهد، حتی بیشتر از وقتی که کودک بودند!