جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

ایـטּ روزهـآ حسی دارمـ آمیختـه بـآ دلتنگـی ....

بـآزوانی مـےخواهـَمـ که تنگــ در بـَـرَمـ گیرَد

امـآ نـہ هـَر بـآزوانـی ...

تنهـآ حصـآرِ آغوشِ " تـــو "

/ . . . لــبـפֿــنــد ڪـہ مـیـزنـے

دلــم زیــر و رو مـے شــود ؛

هـمـیـشـہ لـبـפֿــنــد بــزטּ

פــتــے بـــراے دیــگـــرے . . . /

•▪● گاهے بــه خـــاطـرش

˙•▪● مـــانـבن را تـحـمــل کن

˙•▪● رفتن از בستــ "هَمــِـه" بـَرمے آیــَב !

 مرد جوان به دنبا ل چشمان پر از حیا است و بدون آنکه بداند حس می‏کند

 که این خودداری ظریفانه از یک لطف و رقت عالی خبر می‏دهد ،

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم