جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

هر روز میروم به مسیری که دیدمت
جایی که عاشقانه به جانم خریدمت
جایی که دیدم ای گل زیبا شکفته ای
اما برای اینکه بمانی نچیدمت
یادم نرفته است که چشمان خسته ام
افتاده در نگاه تو بود و ندیدمت
یعنی ندیدم آمده باشی برای من
اما به چشم آمده ها می کشیدمت
گر من خدات میشدم ای نازنین من
این گونه با وقار نمی آفریدمت
حتی به جای این که بچینم تو ز خاک
یک عمر عاشقانه فقط پروریدمت
دیوانه ام که با همه ی بی وفائیت
سی سال می نوشتمت و می شنیدمت
آری برای اینکه بدانی چه میکشم
هر روز می روم به مسیری که دیدمت

دستم را لای موهام بردم


        اشک هام رو پاک کردم

      بازوهام رو بغل کردم.

           تا کِی کارهای تو رو من انجام بدم ...!؟

هرچه میروم نمیرسم...

گاهی با خود فکر میکنم نکند م
ن

 کلاغ آخر قصه ها باشم...

بهترین لحظه زندگی یعنی:

کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه


وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !

وقتی پروانه ای در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد ...تازه قصه زندگی شروع شده است ...چون نه

می تواند پرواز کند نه بمیرد ...