چشم در چشمانم دوخته ای
و با نگاهت ناگفته ها را می گویی...
چقدر زیاداست اندوه ناگفته ها...
آنقدر که هنوز لب نگشوده ای
اما چشمانم سیلاب غم راه انداخته اند...
و من شرمگینم در برابر
چشمان دریایی تو...
فکر کسی است در سر و جنگی است در دلم / احساس می کنم که پلنگی است در دلم
آتشفشان مهر کسی ذوب می کند / هر قدر خشم و کینۀ سنگی است در دلم
عشق آمد و تمامی اندیشه ها بسوخت / با هر نشان و نامی و ننگی است در دلم
خورشید دوست شعله کشید از درون من / بر باد رفت هر چه سردی و تنگی است در دلم
قلبم کویر بود پر از خاک و خار و سنگ / دریا شد و هزار ماهی رنگی است در دلم