جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

وابسته

در "وا" میشود...در"بسته" میشود...درهم "وابسته" میشود...

دوست دارم یک شبه شصت سال را سپری کنم

بعد بیایم و با عصایی در دست ، کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم

تا تو بیایی ، مرا نشناسی،

ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی !

حالا می روم که بخوابم

خدا را چه دیدی شاید فردا به شکل پیرزنی برخاستم

تو هم از فردا ، دست تمام پیرزنان وامانده در کنار خیابان را بگیر

دلواپس نباش ، آشنایی نخواهم داد

قول می دهم آنقدر پیر شده باشم ،

که از نگاه به چشمهایم نیز مرا نشناسی .......!

آنقدر هوای حوصله ام سرد است،که انگشتان احساسم سِر شده است... خدا جان،دیگر توان خواستن ندارم...امشب،تو دعا کن...من می گویم: آمین...!

سالهاست در گلو مانده اند...!کم کم دارد به بغض هایم خمس تعلق می گیرد…!

دلم چندین سال است روزه ی عشق گرفته است ! اذان افطارش را تو بگو