ای که خود سایه ی بالای سرم می باشی
مـایـه ی بـرکـت چـشمـان تـرم مـی بـاشی
کـمـکم کن کـه دوبـاره بـه تـو مـحتـاج شدم
بـاز در مـعـرکــه ی چـشـم تـو تـاراج شـدم
چند وقت است مرا عاشق خود ساخته ای
آتـش عـشـق بـه ایـن غـمـکـده انداخته ای
چند سالست که از چشم تو محروم شدم
بـاز قـربـانـی ایـن سـنـت مـرسوم شـدم
مـن بـه چـشمان اهـورایـیـت ایـمـان دارم
با که گویم که تو را دوست تر از جان دارم
هـمـه دار و نـدارم هـمـه چــیـزم هـسـتی
و بـه قـول دل غـمـدیـده، عـزیـزم هـستـی
شـیـوه چشم تو آموخت که عاشق باشم
پـای چـشمـان نـجـیـب تـو شـقایق باشم
و همـــهـ چـــیزهای بعــدش ...