جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

شجاعت می خواهد؛............

شجاعت می خواهد؛

وفادار احساسی باشی که می دانی؛

شکست می دهد روزی، نفس های تنهایی دلت را ...

نمیدانم این چه حسی است

وقتی نمیبینمت دلم برایت تنگ می شود

و وقتی میبینمت می گویم

ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت

و هر چقدر که از تو دورتر می شوم

علاقه ام به تو بیشتر می شود

نمیدانم چشم های چه کسی را دوست دارم.


نمیدانم قلبم برای چه کسی تنگ میشود.

نمیدانم اصلا" چه کسی را دوست دارم.

اما این را خوب میدانم که این عشق عادی نیست.

تویی که نه میشناسمت و نه تا به حال دیدمت.

تویی که بی آنکه حتی بدانم که هستی دیوانه ی وجودتم.

تویی که شاید حتی یکبار هم اسمت را نشنیده ام و یا بالعکس هر روز دیدمت

بله با خودت هستم.

انتظار به پایان میرسد...

شاید

تــَنـہآ کـَسـے نـَبآشــَم کـہ تــو رآ دوسـت دآرَم؛

اما کسی هستم که تنها تو را دوست دارم

مـَלּ همـ ــآنـ َـم

خـوب تمـ ــآشـا ڪـُטּ

בُختــَرے ڪـہ براے בاشتــنــتـــ ...

تمــامـــ شبـــ را بیـבار مـے مانـב

و با تـ ـویــے ڪـہ نیــستے حرف مے زنـב

בختــرے ڪـہ ...

زانــو میــزنـב لبــہ تختــش و چشمــــانش را مــے بنـבَב

و تنــــهـا آرزویـــَش را براے

هـــزارمیـــن بـــــار بـہ خـُـــבا یـــاב آور مـــے شود!!!

خـُــבا هم مثــل همیـــشهـ لبــــخنـב مے زنـב

از ایــטּ ڪـہ ×تـ ـــو × آرزوے همیشگے مـــטּ بوבے!!!