جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد

و بوسیدنت موکول شده

به تمامی روزهای نیامده..

 

حالا که هر چه دریا و اقیانوس را

از نقشه جهان پاک کردی

مبادا غرق شوم در رویایت

 

باید اسمم را

در کتاب گینس ثبت کنم

تا همه بدانند

- زنی

با سنگین ترین بار دلتنگی

روی شانه هایش -

تو را دوست میداشت

 

میبینی

عشق همیشه

جاودانگی میاورد

با توام

ای لنگر تسکین!

ای تکانهای دل!

ای آرامش ساحل!

با توام

ای نور!

ای منشور!

ای تمام طیفهای آفتابی!

ای کبود ِ ارغوانی!

ای بنفشابی!

با توام ای شور، ای دلشورهی شیرین!

با توام

ای شادی غمگین!

با توام

ای غم!

غم مبهم!

ای نمیدانم!

هر چه هستی باش!


اما کاش...

نه، جز اینم آرزویی نیست:

هر چه هستی باش!

                                   امـــــ ـ ـا بــ ـ ـاش!



حدس می‌زنم
که خواهی گریخت
التماس نمی‌کنم
از پی‌ات نمی‌دوم
اما صدایت را در من جا بگذار!

می‌دانم
که از من دل می‌کنی
راهت را نمی‌بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار!

می‌دانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمی‌شوم
از پا نمی‌افتم
اما رنگت را در من جا بگذار!

احساس می‌کنم
تباه خواهی شد
و من خیلی غمگین می‌شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار!

فرقش را با حالا می‌دانم
که فراموشم خواهی کرد
و من
اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم‌انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار!

هر طور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار!

باد بهار آمد و آورد بوی تو
شد تازه باز در دل من آرزوی تو


در آرزوی آنکه چو گل در برت کشم
هر صبح چون نسیم دویدم به کوی تو


چون غنچه‎ای که باز شود در سپیده‎دم
گردد شکفته این دل خونین به روی تو


تا پاک‎تر به روی تو افتد نگاه من
خود را به شک شوید و آید به سوی تو


پروانه و نسیم و من ای گلبن مراد
هستیم روز و شب همه در جستجوی تو
ای مرغ شب به داغ که سوزی، که درد او
خون می‎کند فغان تو را در گلوی تو


دانی چه شد نصیب من از نوبهار عشق
گل‎های حسرتی که فکندم به کوی تو

داشتم از این شهر میرفتم

صدایم کردی

جا ماندم

از کشتی ای که رفت و غرق شد

البته...

این فقط می تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم و...

تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی