جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

عجیب نیست که پلنگ جفت آهوست

گیلاس مست می کند و برف داغ است

در کشور آغوش تو حتی عجیب نیست که روز و شب بهم برسند

و صبح تا ابد پشت در یک اتاق منتظر بماند . .

دنیا ارزانی آدمهایش

فقط من باشم و تو ، دو فنجان چای به ضمیمه لبخندت . . .

می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری

که حتی عقربه ها هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند ؟

ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ

ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﻣــــــﻦ ﺑﺎﺷﺪ !

برای خانه ام چند متر آسمان میخرم و یک دوجین ستاره

نمیخواهم اینجا غریبی کنی ماه من