جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

یک طرف تنش بلور
سوی دیگر از شبنم
جای دو چشمانش ستاره
و خنده هایش، بغل بغل شکوفه......
دلش اما نپرس!
شاید اشتباهی شده
آن که او را ساخته
وقتی به دلش رسیده
بدجوری بی حوصله بوده!
دلش تمام از سنگ است
سنگ مرمر مرغوب
برای روی قبر من
و همه شما که دوستش دارید!

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است

هیچ کاری با ما ندارد..
خوابمان برد

بیدار شدیم دیدیم

آبستن تمام دردهایش شده ایم.

ما کاشفان کوچه های بن بستیم.
حرف های خسته ای داریم.
این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند.

می شود دستور داد؟

دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد ؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد ؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد ؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد ...


در دنیای من

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...