جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت
فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…

از صورتت نقاشی کشیده ام
همانطور که دلم میخواست باشی
حالا چشمهایت فقط مرا میبیند
و لبخند همیشگیت
لحظه های نبودنت را
میپوشاند

فقط مانده ام

هوس بوسیدنت را چه کنم؟‬

......

بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

 

تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

 

غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

 

عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها

 

هیچ حرفی نیست دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها

 

می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ...

بعد من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها

قلبت که می‌زند، سر من درد می‌کند

این روزها سراسر من درد می‌کند


قلبت که ... نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد

تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند

 

تحریک می‌کند عصب چشم‌هام را

چشمی که در برابر من درد می‌کند

 

شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چقدر

جای تو روی پیکر من درد می‌کند

 

هی سعی می‌کنم که تو را کیمیا کنم

هی دست‌های مس‌گر من درد می‌کند

 

دیر است پس چرا متولد نمی‌شوی؟!

شعر تو روی دفتر من درد می‌کند

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد

هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد

 

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

 

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

 

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

 

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

 

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد