جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم


گفتی که:«- مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست.»
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست.

گرداب، شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده، سرگشته تری هست

برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همه ی شهر چو من در به دری هست

گشتند پی فتنه بر هر گوشه ی این شهر:
در گوشه ی چشمان تو گویا خبری هست

با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است؛
خوش، آن سفر افتد که در او همسفری هست

گفتم که:«به پای تو گذارم سرِ تسلیم.»
گفتی که :«- نخواهیم کسی را که سری هست...»


چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو، سیمین! به غزل ها اثری هست.

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی


ز تو دارم این غم خوش به جهان ازین چه خوشتر

تو چه دادیم که گویم که از آن به‌ام ندادی


چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین

به ازین در تماشا که به روی من گشادی


تویی آن که از تو خیزد همه خرمی و سبزی

نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟


همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی

همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی


ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی

که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی


به سر بلندت ای سرو که در شب زمین‌کن

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی


به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

خواستند
از عشق
آغوش و بوسه را
حذف کنند
عشق
از آغوش و بوسه
حذف شد...


ما را به اجبار هم که شده سر به زیر کن

خیری ندیده‌ایم از این اختیارها

باید برای دیدن تو مهزیار شد

یعنی گذشت از همگان، محض یارها...


خیری ندیده‌ایم از این اختیارها

شب لالایی اش را گفت

اما به خواب نرفتم

هنوز

در جایی

بیداری

با کسی..