جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

گاهــــــــی دلـــــــم می خواهــــــــد
یــــــک گوشـــــــه بنشینــــــم
پشتـــــــــم را بکنــــــــم به دنیــــــــا
پــــــاهـــــایم را بغــــــل کنـــــــم وبلنــــــدبلنــــــد بگویــــــــم؛
مـــــن دیـــــگر بازی نمیکنــــــم...!

هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می کنی

 

ای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟

 

گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکن

باشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی

 

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟

 

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی

 

عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی

ک روز می بوسمت...

می خندم و می بوسمت.

گریه می کنم و می بوسمت.

یک روز می آید که از آن روز به بعد ، من هر روز می بوسمت.

لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ، و بعد هر چه بادا باد :

می بوسمت !

یک روز می بوسمت.

یک روز که باران می بارد.

یک روز که چترمان دو نفره شده.

یک روز که همه جا حسابی خیس است.

یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ.

آرام تر از هر چه تصورش را کنی ، آهسته ، می بوسمت ...

یک روز می بوسمت . . .

فوقش خدا مرا می برد جهنم !
فوقش می شوم ابلیس !

آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی . . .

جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت . . .

وای خدا !

چه صفایی پیدا می کند جهنم ...!

بوسه‌هایت انار را می‌ترکاند

نفس‌هایت سیب را می‌رساند

آغوشت ابر را می‌باراند

پائیز ترینی

تو!

یک لحظه ... زندگی تو از دست می رود

وقتی کسی که هستی تو هست می رود

 

شاید که اندکی بنشیند کنار تو

اما کسی که بار ِ سفر بست می رود

 

آنکس که دل بریده ، تو پا هم ببرّی اش

چون طفلی از کنار تو با دست می رود

 

رفتن همیشه راه ِ رسیدن نبوده است

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود