جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

مهر و پاییز با هم می آیند


اما


تو فقط با مهر بیا


و پاییز مرا بهاری کن

دلتنگم از این قاب های مضحک بی روح،


لبخندهای خشک،


احوال پرسی های معمولی...


چشمان من،


تصویری از جنس تو می خواهد...!!!

بیدار شو...


تو چرا دلت برای من تنگ نمی شود؟!


چند سالِ نوری انتظار بکشم،


تا به دیدارم بیایی...؟!


چند ساعت دیگر زنده بمانم،


لبخندت اتفاق می افتد...؟!


تا کجای آینده پشتِ پنجره بایستم،


سلام می کنی...؟!


با چه مقیاسی تنهایی را بسنجم


که دروغ نگفته باشم...؟!


اصلا بگو ببینم...


تو چرا دلت برای من تنگ نمی شود...؟!


مبادا بین این همه سکوت فراموشم کرده باشی...!


نکند آینه های قلبت


از بارانِ اشک هایم بخار بگیرند...!


دیوانه شدم...


بیدار شو...!


شب که وقت خوابیدن نیست...!!!

نیمکت با هم بودنمان تنهــــــاست


تـــو


دلیل نشستن نداری


مـــن


دل نشستن

ایـن شــعرهـــا بـــرونــد بــه جــهنّم


مــن فقــط


دیــوانـه ی آن لحــظه ام…


که قــــلبت…


زیــــر ســـرم دسـت و پـــا بزند…