جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

هفتمین ماه فراوانی

نمی دانم هنوز شعر مرا با عشق می خوانی؟
و من را چون گذشته، پاره ای از خویش می دانی؟

سکوتم تشنه ی لمس صدای توست
به سانِ یک بیابان و امید روز بارانی

چه دلگیرم از این "شب بی تو بودن ها"
و دلتنگ همان طعم گس شب های آبانی

شب یلدا گذشت اما هنوز هم می رنجم
از این روزای کوتاه و از این شب های طولانی

تمام شب میان خواب هایم در گذر هستی
اگرچه تو گذشتی از دلم با هرچه آسانی

لباس گرم بر تن کن، کلاهی بر سرت بگذار
که بد تا می کند دلسردیت همچون زمستانی...

نوید هفتاد قرن قحطی برایم داشت
تمام خاطراتت، هفتمین ماه فراوانی

وجودم از تو سرشار و خیالم از تو لبریز است
فراموشت نخواهم کرد، آنی و کمتر از آنی

ازوبلاگ  :پانتومیم چشمانت


هروقت بین دو انتخاب مردد بودی , شیر یا خط بنداز..

مهم نیست شیر بیفته یا خط ...

مهم اینه که اون لحظه ای که سکه داره رو هوا می چرخه ,

یه دفعه بفهمی دلت بیشتر میخواد شیر بیفته یا خط ... !

عکس های خفن


من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است ، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم زخـــم نکاری ؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی ؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیرم چه باشی چـه نباشی ...



مادر ،

خودش هم که نباشد ، مادری اش را برای تو می گذارد
عشقش را برایت در لبخند دخترکی در گوشه پیاده رو ،
نگرانی اش را برایت در پس داستان پیرمرد راننده ،
دعای خیرش را در دستان لرزان پیرزنی که تاخانه همراهیش کردی
مادر خودش هم که نباشد ، مادری اش را پیش تو جامیگذارد
حتی اگر دستانش از دنیا کوتاه باشد
حواست باشد ، او حواسش به تو هست ...


زیبائی و زیبائی تو ورد زبان است
موهات سیاه است و دو ابروت کمان است

چشمان تو گیرنده تر از قهوه ی قاجار
خون قجری در رگ تو در جریان است

اینجا سر زیبائی تو کنگره برپاست
زیبائی تو سوژه ی اجلاس سران است

آنقدر مهمی که به یک خنده و اشکت
بازارچه ی ارز و طلا در نوسان است

در شهر قدم می زنی و پشت سر تو
یک مجمع دیوانه و سرگشته روان است

بانو! سر تسخیر تو جنگی شده آغاز
این جاذبه آغازگر جنگ جهان است

بیخود پی توصیف تو در شعر گرفتم
"چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است"
برچسب‌ها: بنیادی ترین سلول های جهان
+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم خرداد 1393ساعت 9:44  توسط احسان نصری  |  6 نظر

می شوی با من عجین، حتی از این هم بیش تر
می شوی حتی "خودم"، حتی ز "خود" هم، خویش تر

هرچه دنیا می تواند بعد از این زخمم زند
زخم دنیا "زهر عقرب"، خنده ات هم نیشتر

بعد از این تنها تو را، چشمم تماشا می کند
می شود چشمان من حتی از این درویش تر

من فقط افسوس این را می خورم، اینکه چرا
آشنا با من نبودی از زمانی پیش تر؟

عاشقی را ما به شکل دیگری معنا کنیم
"عقل" و "دل" همراه با هم، مصلحت اندیش تر

گرچه عشقی این چنین را بر نمی تابد جهان
من شنیدم: هرکه بامش بیش، برفش بیش تر

چند ماهی دیگر از خدمت نمانده، بعد از آن
خطبه عقدی می کند ما را به هم، همخویش تر