نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
ابر از آسمان اجازه نمی گیرد.
پاییز در اختیار باغ نیست و برگ بی رضایت درخت به باد می رود.
نا خوانده می آید.بی در زدن.
ناگهان! نشسته ای که نفست می گیرد.
نگاهش می کنی که چه آرام می رود توی جانت!
اختیاری نداری.
می توانی راه بروی.می توانی بخوابی.می توانی بخندی.
می توانی زندگی کنی.
می تواند بیاید، پا به پایت با تو ،در تو
ساعت در دست اوست.راه را او می برد...
بگذریم.دلتنگی مقدمه ندارد....
