جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

دلــــم یک اتفاق ســاده میخـــواهد...


مثل شکســــتن گلدان شمعدانی کنار حوض


مادر بزرگ و در پی آن غرغر های بی امانش...


و خنده های ریز ریز کودکی که دستپاچه تکه های گلدان


فیروزه ای او را جمع میکند...


یک رویای ناب...


مثل مشت کردن اولین خوشه ی نور در آخرین ظهر تابستان


و گریز زیرکانه اش از لابه لای انگشتانم...


یک حضور بی موقع...


مثل رسیدن مهمان سر زده ای که سال ها بودنش


را فراموش کرده بودم...


دلم یک آرزوی محال میخواهد...


مثل بودن تو...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد