جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

بیدار شو...


تو چرا دلت برای من تنگ نمی شود؟!


چند سالِ نوری انتظار بکشم،


تا به دیدارم بیایی...؟!


چند ساعت دیگر زنده بمانم،


لبخندت اتفاق می افتد...؟!


تا کجای آینده پشتِ پنجره بایستم،


سلام می کنی...؟!


با چه مقیاسی تنهایی را بسنجم


که دروغ نگفته باشم...؟!


اصلا بگو ببینم...


تو چرا دلت برای من تنگ نمی شود...؟!


مبادا بین این همه سکوت فراموشم کرده باشی...!


نکند آینه های قلبت


از بارانِ اشک هایم بخار بگیرند...!


دیوانه شدم...


بیدار شو...!


شب که وقت خوابیدن نیست...!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد