تمامِ فکر هایم را کرده ام
بهترین راه همین است که یک شب زلزله ای بیاید
قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند
همان شب من تنها جاده ی مانده تا رسیدن را بدوم
و بدوم
و بدوم
صبح تو را کنارِ خانه جنگلی کوچکی ببینم
که بی قرارِ آمدنِ من ایستاده ای
با سر انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی
و با مهربانی بپرسی
صبحانه نانِ محلی می خوری با پنیر و گردوی تازه؟؟
"نیکی فیروزکوهی"