نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
کاش فقط یکبار
عُمق چشمهایم را
نگاه میکردی و میدیدی که
من "تو را کم ندارم"
من فقط وجود مردی را کم دارم که
بگویید:
چرا دیگر چشمهایت سگ ندارد؟؟
چرا دیگر صدایت شوق ندارد؟؟
چرا....
چرا....
و
من تنها بگویم
تو بگو
که چرا این "من دیگر تو ندارد"...؟؟
گریه کردم،
برای داشتنت
برای بودنت
برای خندیدنت
برای خیانت کردنت
برای دوری بودنت
برای با من نبودنت . . .
حالا فقط بگذار تنهایی هایم را بر روی دوشت اشک بریزم
من حالا فقط
شده ام نگاه و دیگر هیچ . . .
کافیه نه؟