می دانم...
یکی از آن روزهای مبهم دور،
وقتی جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داده ای،
و بچه ها از سرو کولت بالا می روند؛
درست همان لحظه که قراراست احساس کنی خوشبخت ترینی،
ناگهان...
یاد من به سینه ات چنگ می زند...!