جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

در دور دستهــا، که خدا میـان چشمهــایت خانه کرده بود؛

من، بی قرار منتظر آمدنت بودم ...

و تو که انگـــار دل نمی کندی از لبهــــــای فرشتگان

پنجره، پنجره، طنین آواز تو بود که انگار، گوش هایم جـــز تو نمی شنیـد.

خــداوند تو را به من هدیه داد و من همیشــه دلشــوره دارم ...

از اینکه شاید آنچه می پنــداشتم نبــاشم.

نفـس هـایت که به گــونه هایم ساییــده می شـود؛

انگــار آرامش بهشــت را به چشمهــایم می فرستی ...

دستهــایت که می چـرخد و میان دستهایم پنهـــان می شود...

خنــده هایت، که ریــش می شــوم و عــاشق ...

چشمهــایت که عمــق نگاههایم را می کــاود و من که همیشـه تو را کم دارم از داشته هایم !

دلتنـگ که مـی شوم... انگـار صدای گریـه هـای توست ....

تنهــا نوازشــی که مرا به خود فــرو می برد ...

تو فرشــته ای یا نه...

نمــی دانم...

اما همیــن مرا بــس که چشمهــای خــداوند میــان دستهــای من و تو پیداست ..

آرام جان من...

اگر آزردمــت یا فراموشــت کردم ...

فراموش مکــن که انگشتهــایت را به لبهــای فرشتـه ها پیوند زده اند .

میــان باغچــه ی کوچک بهشتـی ات ... جایــی برای من بگذار ...

(همیشه دوستت دارم)

**از طرف کسی که روزی مــادر صدایـش خواهــی کرد **

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد