جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

جلوتر نیا خاکستری می شوی اینجا دلی را سوزانده اند

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

دوست دارم یک شبه شصت سال را سپری کنم

بعد بیایم و با عصایی در دست ، کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم

تا تو بیایی ، مرا نشناسی،

ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی !

حالا می روم که بخوابم

خدا را چه دیدی شاید فردا به شکل پیرزنی برخاستم

تو هم از فردا ، دست تمام پیرزنان وامانده در کنار خیابان را بگیر

دلواپس نباش ، آشنایی نخواهم داد

قول می دهم آنقدر پیر شده باشم ،

که از نگاه به چشمهایم نیز مرا نشناسی .......!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد