دوست دارم یک شبه شصت سال را سپری کنم
بعد بیایم و با عصایی در دست ، کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم
تا تو بیایی ، مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی !
حالا می روم که بخوابم
خدا را چه دیدی شاید فردا به شکل پیرزنی برخاستم
تو هم از فردا ، دست تمام پیرزنان وامانده در کنار خیابان را بگیر
دلواپس نباش ، آشنایی نخواهم داد
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم ،
که از نگاه به چشمهایم نیز مرا نشناسی .......!