نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
رفتم اما
دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست
هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و
کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست
هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست،
ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست
هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل
کرد
جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست
هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست
نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست
هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم
نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم
مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست
هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او
دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست
هنوز...