یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام
جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم
کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم
کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم
کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم
کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم
کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم
کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم
کشید و رفت